اعتراض کمسابقه به درختسوزان ادارهی اوقاف در گیلان!
روایت کردهاند که سالها پیش در دهکدهایی دوردست، درخت کهنسالی میزیست که اهالی ده آن را عزیز میداشتند و مقدّس میشمردند و آنقدر در این تقدس ابرام و اصرار ورزیدند که به تدریج ارزش و جایگاه دیگر مقدسات در نزد ایشان کمرنگ و کمرنگتر شد … تا اینکه آوازهی این روستا و مردمان درختپرستش به گوش مردی – به ظاهر – پارسا و خداپرست رسید و او تصمیم گرفت تا خود را به آن روستای کفرزده رسانده و با موعظه و نصیحت و روشنگری، به این خرافهپرستی شرمآور پایان دهد! اما خیلی زود طاقتش به سرآمد و در شبی سرد و زمستانی که اهل ده در خواب بودند، با تبری در دست به جان درخت بیگناه افتاد و آن را شبانه سرنگون کرد و از روستا گریخت … آنگاه کوشید تا از این کار پسندیده و همت بلندش! برای دیگران سخن بگوید و تحسین دوستان و بزرگان شهرهای دیگر را برای خود به دست آورد. ولی هر چه انتظار کشید و هر آن چه بیشتر موضوع را شکافت، کمتر پژواک مورد انتظارش را در بین مردم و دوستانش دید. تا اینکه روزی با دلخوری از پیرمردی فرزانه پرسید: مگر کار من بد بوده که اینگونه با من برخورد میشود؟ پیرمرد پاسخ داد: نباید از دست دوستان و بزرگان شهر ناراحت شوی. تورفته بودی تا مردم آن روستای دوردست را هدایت کنی و به آنها بنمایی: آنچه که مورد پرستش قرار میدهند، فقط جلوهای کوچک از زیباییهای پروردگار بزرگ عالم است … چرا در برابر زیبایی بزرگتر کرنش نکرده و از او حاجت نطلبید؟ اما یادت رفته بود که تنها آنانی میتوانند نجواکنان خدا را صدا زده و بر روی آب حرکت کنند که پیش از آن، علی (ع) را شناخته باشند! (کنایه از قصه مشهور شمس و مولانا) … و تو بدون آن که حقیقت علی را برای آنها بشناسانی، او را ذبح کردی و درخت کهنسالشان را نابود ساختی. مرد بسیار ناراحت شد و تصمیم گرفت پس از سالها دوباره به آن روستا برگردد … و تازه آنگاه بود که پی به حماقت خود برد! چرا که روستائیان، نهتنها هر یک بخشی از چوب درخت را به منزل خود برده بودند؛ بلکه بذر درخت را نیز بین خود تقسیم کرده و در حیاط منزل و پردیسهای خود کاشته بودند. همچنین، محل شهادت درخت! را حصار کشیده و مراسم آیینی خود را در قتلگاه درخت برپا میداشتند و بدینترتیب، خرافهپرستی را نهادینه کردند!
هموطن عزیز
و امروز، ناباورانه شاهدیم که بار دیگر این افسانهی قدیمی، در عصر انفجار اطلاعات و شکاف دیجیتال، از نو کلید میخورد و نهتنها یکی از متولیان فرهنگی کشور میکوشد تا تاریخ را در گیلان تکرار کند، بلکه وقتی خبرنگار روزنامه حیات نو از عالیترین مقام مسئول در سازمان جنگلها، مراتع و آبخیزداری کشور، میپرسد که موضع شما در برابر این جنایت و نابخردی چیست؟ ایشان با اکراه پاسخ میدهند: «ممکن است در ملک «شخصی» این اتفاق رخ داده باشد که در این شرایط نیز مجوز ارایه مىشود … شریفى مىگوید که براى قطع «سه درخت» در رضوانشهر گیلان به صاحبان یک ملک شخصى مجوز داده شده است. اما وقتى نام و نشان صاحبان این ملک را مىپرسیم، مىگوید: اوقاف گیلان!».
پاسخ دکتر فرود شریفی – چنانچه صحت داشته باشد – درست مانند آن است که پدر یا مادری بگوید: تصمیم به قتل فرزندان نا اهلم گرفتهام و قانون هم بگوید: چون در داخل ملک شخصی خود این جنایت را مرتکب شدهاید، اشکالی ندارد!!
برادر گرامی، جناب آقای دکتر شریفی
ما ز یاران چشم دوستی داشتیم … وقتی اصلیترین متولّی درخت و سرباغبان طبیعت ارزشمند وطن، اینگونه در برابر قطع ارزشمندترین پایههای درختی خود – نه فقط در ایران، که در جهان – اظهارنظر کند، دیگر چه انتظاری از حجتالاسلام اشکوری میتوان داشت؟!
یادمان باشد که ارزش یک درخت ۵۰ ساله را تا ۲۰۰ هزاردلار تعیین کردهاند؛ شما برای ما بگویید یک درخت هزارسالهی دیرزیست چقدر میارزد و چگونه باید از این نسخ خطی و یگانهی طبیعت وطن که نسل امروز امانتدار آن هستند، حفاظت و حراست کرد؟!
فراموش نکنیم:
ما فرزندان آن پدران و مادرانی هستیم که افزون بر سه هزار سال پیش، همزمان با به دنیا آوردن هر فرزند، نهال سروی را غرس کرده و به نام فرزند تازه به دنیا آمدهاش خوانده و همچون او عزیزش میداشتند؛
ما فرزندان آن نسل پاکنهادی هستیم که در کتاب مقدسشان (زرتشت سپنتامن) چنین آمده است: «هر کسی درخت کهنسالی را قطع کند، میمیرد.»
و ما فرزندان نیاکانی هستیم که در زمان متوکل عباسی، حاضر شدند ۵۰ هزار درهم بپردازند تا درخت سرو ۱۴۵۰ سالهی کاشمر را خلیفه قطع نکند! و وقتی که متوکل این پیشنهاد را نپذیرفت و به طاهربن عبدالله حاکم خراسان نامه نوشت تا آن درخت را قطع کند و تنهی آن را برای پوشش طاق کاخی به بغداد ببرند. آن حاکم محلی ترسو نیز چنین کرد … میگویند: هنگام افتادن درخت، زمین لرزید و کاریزها خلل یافت و دور تنهی آن به اندازه ۲۸ تازیانه بود و به هنگام قطع آن، آسمان از پرواز پرندگانی که در آن خانه گرفته بودند، سیاه گشت. شاخههای این سرو بزرگ را بر هزار و سیصد شتر بار کردند و به بغداد بردند و هنگامی که به نزدیک بغداد رسیدند، خبر آمد که متوکل عباسی کشته شده است!
و این سرنوشت محتوم کسانی است که فرمان مرگ درختان کهنسال این آب و خاک را صادر کردهاند.
مي توانيد مطالب مرتبط ديگر و شرح كامل ماجرا را در آدرس زير دنبال نماييد:
biaban.darvish.info/