داستان عشق مارمولك
شخصي ديوار خانه اش را براي نوسازي خراب مي كرد. بين ديوارهاي چوبي خانه او فضايي خالي وجود داشت. در حين خراب كردن ديوار مارمولكي را ديد كه ميخي از بيرون به پايش كوبیده شده است.
دلش سوخت؛ و ميخ را بررسي كرد تا به مارمولک کمک کند. پس از بررسی میخ شگفت زده شد، چرا که ميخ، ده سال پيش هنگام ساخته شدن خانه كوبيده شده بود! چه اتفاقي افتاده بود؟ با خود گفت : چطور این مارمولك ده سال با چنين موقعيتي زنده مانده است! در يك قسمت تاريك بدون حركت، چنين چيزي امكان ندارد و غير قابل تصور است. از این اتفاق متحير شد و كارش را تعطيل کرد و به مارمولك خیره شد. از خود می پرسید که در اين مدت او چكار مي كرده؟ چگونه و چه چیزی مي خورده؟
همانطور كه به مارمولك نگاه مي كرد ناگهان مارمولكي ديگر با غذايي در دهانش ظاهر شد و آن را به مارمولک زیر میخ داد. مرد از دیدن این صحنه شديدا منقلب شد. ده سال مراقبت، چه عشقي